هـوالحق
گلپایگانی
چه غم ز بی کلاهی
که آسمان کلاه من است
زمین بساط و
در ودشت بارگاه من است.
می دونی دنیا وفا نداره
یا اگه داره به ما نداره
آدمی با دل پر امیدش
رو به درگاه خدا میاره
زندگی یا که سیاه
یا که سفیده واسه تو
توی ناامیدیها
گاهی امیده واسه تو
اشک گرم و آه سرد
همیشه همراه توهه
زندگی بی دقدقه
خیلی بعیده واسه تو
آدمی به خوب وبد
همیشه عادت می کنه
هر کسی یه جور
خداوندو عبادت می کنه
یکی بخشش می کنه
جونش وباعزت نفس
دیگری بهر یه لقمه نون
شکایت می کنه
آدما رنگ و وارنگی
زندگی شهر فرنگی
یکی باخودش گلاویز
مثل برگ وباد پاییز
بساط عمر نمی ارزد
به زحمت چیدن
این چه چیدنیست که
باید نچیده برچیدن
گلپایگانی
چه غم ز بی کلاهی
که آسمان کلاه من است
زمین بساط و
در ودشت بارگاه من است.
می دونی دنیا وفا نداره
یا اگه داره به ما نداره
آدمی با دل پر امیدش
رو به درگاه خدا میاره
زندگی یا که سیاه
یا که سفیده واسه تو
توی ناامیدیها
گاهی امیده واسه تو
اشک گرم و آه سرد
همیشه همراه توهه
زندگی بی دقدقه
خیلی بعیده واسه تو
آدمی به خوب وبد
همیشه عادت می کنه
هر کسی یه جور
خداوندو عبادت می کنه
یکی بخشش می کنه
جونش وباعزت نفس
دیگری بهر یه لقمه نون
شکایت می کنه
آدما رنگ و وارنگی
زندگی شهر فرنگی
یکی باخودش گلاویز
مثل برگ وباد پاییز
بساط عمر نمی ارزد
به زحمت چیدن
این چه چیدنیست که
باید نچیده برچیدن
تاریخ : یکشنبه 87/2/29 | 2:31 صبح | نویسنده : کوروش | نظرات ()